-
رسالت من...
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 23:43
و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی آن ها را با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم... حسین پناهی
-
آنجا دیگر باران نمی بارد...
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 10:36
گفتی بدی ها می گذرد دیدی غصه ها هم گذشت... نوشتیم لحظه ها شیرین می شود دیدی شد به شیرینی همان یک لحظه لبخند از اعماق وجود گفتند روشنی این جاست دیدی روشنایمان کور کرد چشمانشان را نوشتند اینجا آسمان صاف است، رنگین کمان پس از باران اینجا نمایان می شود دیدی دیگر آنجا حتی باران هم نمی بارد بیا بنویسیم "سلام! حال همه...
-
باران نور است...
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 11:57
باران اشک خداست بر زمین باران اجابت است می گویند اشک، پاک ترین تلالو خلقت است اشک خدا که نور است خدایا زیر اشک هایت بوسه بارانت می کنم...
-
کاش ها...
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 00:10
همیشه نت های آشفته پیانو یادم می آورند که اینجا نیستم نت ها دوان دوان پشت سر هم قطار می شوند و بی هیچ وقفه ای تند و تند، انگار که کسی دنبالشان کرده باشد می آیند تا خالی شوم از خودم، خالی تر از آنچه ثانیه ها فریاد می زنند... کاش بهانه ای نبود برای خالی شدن...
-
مبارک باشد این سال و همه سال...مبارک باشد این روز و همه روز
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 09:27
-
خط خطی های (87+3) من...
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 23:57
تقویم 90 را از دیوار دلم می کنم خانه تکانی است تقویمم پر است از خط های رنگارنگ هر روزش را با یک رنگ علامت گذاشته ام... یکی ، رنگ شب عید است و دلهره آن یکی رنگ آغوش است و اشک یکی به زلالی آب است و آن یکی به سیاهی یک روزگار یکی را خط زده ام..انگار که نمی خواستم یادم بماند این یکی سرخ سرخ است رنگ لبخنده های پای بید مجنون...
-
مثل او...
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 22:16
می بینی این روزها مثل همه آدم هایی که بدو بدو خودشان را به اتوبوس می رسانند مثل همه آنهایی که زل زده اند به ویترین مغازه ها درست مثل آدم هایی که هدفون توی گوششان گذاشته اند یا آن هایی که بلند بلند می خندند آنهایی که چشمانشان را می بندند و یک نفس عمیق می کشند؛ من امروز مثل همه آنهایم امروز من می دوم نگاه می کنم نفس می...
-
آدم بد!
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1390 22:33
همیشه آدمِ خوب داستان بودم بگذار برای یک بار هم که شده ابروانم را درهم کشم چشمانم را ریز کنم با یک لبخند کم رنگ بر لب و دست بر سینه، بشوم آدم بده ی داستان... بشوم همان که باید همیشه می بودم تا با انگشت اشاره جمع شده زیر چانه ات را بالا بیاورم تا نگاهت به نگاهم بیفتد و بگویم دیگه به فکرت اجازه نده حول و حوش من بپره!...
-
بود...و دیگر نه...
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 00:14
هست اما نمی خواهی دیگر، چشمانت را می بندی تا نبینی... هست اما نیست دیگر خودت خواستی تا چیزی نباشد... دیگر نخواستی تا آدمک باشی برای بازی کودکان خیابانی دیگر نخواستی تیله باشی تا قل بخوری به سمت بطری های رنگارنگ می بینی... خودت خواستی خودت خواستی تا بشنوی این پژواک صدای توست وقتی فریاد زدی نامش را فریاد زدی که کمکت کند...
-
زرد،سفید،قرمز...
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1390 22:31
نور زرد قوی به چشمانت می خورد رویت را برمی گردانی نور قرمز، نور سفید، همین طور پشت سر هم می آیند و می روند؛ مثل خاطره ها که حالا قطار شده اند روی ملودی های زمان سوت کشان می آیند و می روند نمی خواهی اما می شود باز روی می چرخانی و باز نور زرد مستقیم می رود در چشمانت خاطره هم می رود درگلویت، در کاسه چشمانت می غلتد... پیش...
-
این نه منم...نه من منم!
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 22:45
هیچ وقت فکرش از سه فرسنگی مغزم هم عبور نمی کرد اما این بار عبور کرد همیشه سعی می کردم که نباشد اما بود هیچ وقت نمی خواستم که بشود اما شد و من آغاز شدم... به دور از همه چشم ها، به دور از همه دلواپسی ها، و به دور از من! منِ دیروز را دور انداخته ام...انداختمش حوالی ناکجاآباد من، منِ امروزم! منِ امروزم را دوست دارم..!