آنجا دیگر باران نمی بارد...

گفتی

 بدی ها می گذرد

دیدی

غصه ها هم گذشت...


نوشتیم

لحظه ها شیرین می شود

دیدی

شد به شیرینی

همان یک لحظه لبخند از اعماق وجود


گفتند
روشنی این جاست
دیدی
روشنایمان کور کرد چشمانشان را

نوشتند
اینجا آسمان صاف است، 
رنگین کمان پس از باران اینجا نمایان می شود
دیدی
دیگر آنجا حتی باران هم نمی بارد


بیا بنویسیم
"سلام!
حال همه ما خوب است!"
این بار اما
تو باور کن!


آدم بد!

همیشه آدمِ خوب داستان بودم

بگذار برای یک بار هم که شده

ابروانم را درهم کشم

چشمانم را ریز کنم

با یک لبخند کم رنگ بر لب

و

دست بر سینه،

بشوم آدم بده ی داستان...

بشوم همان که

باید همیشه می بودم

تا با انگشت اشاره جمع شده زیر چانه ات را بالا بیاورم تا نگاهت به نگاهم بیفتد

و بگویم

دیگه به فکرت اجازه نده حول و حوش من بپره! باشه؟!



این نه منم...نه من منم!

هیچ وقت فکرش از سه فرسنگی مغزم هم عبور نمی کرد

اما این بار عبور کرد

همیشه سعی می کردم که نباشد

اما بود

هیچ وقت نمی خواستم که بشود

اما شد

و من

آغاز شدم...

به دور از همه چشم ها،

به دور از همه دلواپسی ها،

و

به دور از من!

منِ دیروز را دور انداخته ام...انداختمش حوالی ناکجاآباد

من، منِ امروزم!

منِ امروزم را دوست دارم..!