گفتی
بدی ها می گذرد
دیدی
غصه ها هم گذشت...
نوشتیم
لحظه ها شیرین می شود
دیدی
شد به شیرینی
همان یک لحظه لبخند از اعماق وجود
همیشه آدمِ خوب داستان بودم
بگذار برای یک بار هم که شده
ابروانم را درهم کشم
چشمانم را ریز کنم
با یک لبخند کم رنگ بر لب
و
دست بر سینه،
بشوم آدم بده ی داستان...
بشوم همان که
باید همیشه می بودم
تا با انگشت اشاره جمع شده زیر چانه ات را بالا بیاورم تا نگاهت به نگاهم بیفتد
و بگویم
دیگه به فکرت اجازه نده حول و حوش من بپره! باشه؟!
هیچ وقت فکرش از سه فرسنگی مغزم هم عبور نمی کرد
اما این بار عبور کرد
همیشه سعی می کردم که نباشد
اما بود
هیچ وقت نمی خواستم که بشود
اما شد
و من
آغاز شدم...
به دور از همه چشم ها،
به دور از همه دلواپسی ها،
و
به دور از من!
منِ دیروز را دور انداخته ام...انداختمش حوالی ناکجاآباد
من، منِ امروزم!
منِ امروزم را دوست دارم..!