بود...و دیگر نه...

هست

اما نمی خواهی دیگر،

چشمانت را می بندی تا نبینی...

هست

اما نیست دیگر

خودت خواستی تا چیزی نباشد...

دیگر نخواستی تا آدمک باشی

برای بازی کودکان خیابانی

دیگر نخواستی تیله باشی

تا قل بخوری به سمت بطری های رنگارنگ

می بینی...

خودت خواستی

خودت خواستی تا بشنوی

این پژواک صدای توست

وقتی فریاد زدی نامش را

فریاد زدی که کمکت کند

تا دیگر

 نه ببینی

و نه بشنوی

فریاد زدی : اگه هستی نگام کن! یه نگاهت کافیه!

و غافل بودی از اینکه

او

همیشه نگاهت می کرد

و تا مخاطب سخنت قرار گرفت

لبخندی زد و گفت

و من همیشه آماده بازگشتت بودم...



زرد،سفید،قرمز...

نور زرد قوی به چشمانت می خورد 

رویت را برمی گردانی 

نور قرمز،

نور سفید،

همین طور پشت سر هم می آیند و می روند؛

مثل خاطره ها که حالا قطار شده اند روی ملودی های زمان

سوت کشان می آیند و می روند

نمی خواهی

اما می شود

باز روی می چرخانی

و باز نور زرد مستقیم می رود در چشمانت

خاطره هم می رود درگلویت،

در کاسه چشمانت می غلتد...

پیش رویت را نگاه می کنی

جاده شب،

نور زرد خیابان،

و یک احساس

که یک لحظه اش می ارزد

به صدها هزار خاطره فروخورده...