مثل او...

می بینی

این روزها مثل همه آدم هایی که بدو بدو خودشان را به اتوبوس می رسانند

مثل همه آنهایی که زل زده اند به ویترین مغازه ها

درست مثل آدم هایی که هدفون توی گوششان گذاشته اند

یا آن هایی که

 بلند بلند می خندند

آنهایی که

چشمانشان را می بندند و یک نفس عمیق می کشند؛

من

امروز

مثل همه آنهایم

امروز من می دوم

نگاه می کنم

نفس می کشم

چشمانم را می بندم و زندگی را می بلعم

امروز من به جبران همه آن روزها می خندم

از ته دل قهقهه می زنم...

بیا

بیا نفس بکشیم

بیا از اینجا تا ته زندگی چشمانمان را ببندیم و

دستانمان را باز کنیم

مثل کودکی هامان

بدویم

تا نسیم خنک رهایی به صورتمان بخورد

آنقدر بدویم که خسته شویم

و یک جرعه آب حیات از دستان مادر بنوشیم...

دستت را به من بده

چشم هایت را ببند

حالا

از اینجا تا ته زندگی آماده دویدن هستی؟

 

نظرات 2 + ارسال نظر
lvlaryami چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ http://eshgheparzade1.blogfa.com

وقتی خدا
از پشت ،
دستهایش را
روی چشمانم گذاشت ،
از لای انگشتانش
آنقدر محو دیدن دنیا شدم
که فراموش کردم
منتظر است
نامش را صدا کنم...!!

زیبا بود مریم جان
مرسی:)

ک ی ا ن ا پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:04 ب.ظ

اینـــ کار هر روز ماستـــ

منـــ و تنهاییمـــ

هر روز دستـــ همـــ را میگیریمــ

و تا بی نهایتـــ زندگی می دویمـــ ...

شاید در آن انتها
جرعه ای آب باشد
شاید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد